میان برگ بید و بادها یاد قشنگ روزگارانی
که مفتونی ز حیرت در حنائی فصل شوق روزگارانی
وَ در اوهام گنگ لحظه ها افسونگری در اوج تنهائی
که در خلوت گرفته همچو شعله دامنت را عشق سوزانی
جدالی بی امان با خود ز دست فاصله سنگین گلاویزی
و میگوئی که اکنون این من و این هم سکانس تلخ پایانی
که ناگه از افق می آید این پیغام از سوی خدای عشق
بیا عاشق بیا اینجا تو در نزد خدای عشق مهمانی .
برچسب : نویسنده : deemeha بازدید : 104